Rikari blog

بیا با کتابا خوش بگذرونیم

Rikari blog

بیا با کتابا خوش بگذرونیم

طبقه بندی موضوعی

آخرین نظرات

نویسندگان

پاستیل های بنفش

پنجشنبه, ۲ فروردين ۱۴۰۳، ۰۶:۱۵ ب.ظ

 دستم را انداختم دور کمرش و زور زدم. انگار شیری را بغل کرده بودم; یک تن وزن داشت.

 کرنشا پنجه هایش را فرو کرده بود توی لحافی که بچگی ها, عمه بزرگم, ترودی, برایم بافته بود. ناامید شدم و ولش کردم.

 کرنشا پنجه هایش را کشید بیرون و گفت: ببین! من نمیتونم تا وقتی کمکت نکردم, برم. دست من نیست که!

 -پس دست کیه؟

 کرنشا با همان چشم های تیله ای و سبزش به من خیره شد; پنجه هایش را گذاشت روی شانه ام. بوی کفِ صابون و نعناع می داد.

 گفت: تو جکسون...دست توئه.

 بنظرت کرنشا کیه و چرا میخواد به جکسون کمک کنه؟

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۳/۰۱/۰۲
ریکاری ساما

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">