پاستیل های بنفش
پنجشنبه, ۲ فروردين ۱۴۰۳، ۰۶:۱۵ ب.ظ
دستم را انداختم دور کمرش و زور زدم. انگار شیری را بغل کرده بودم; یک تن وزن داشت.
کرنشا پنجه هایش را فرو کرده بود توی لحافی که بچگی ها, عمه بزرگم, ترودی, برایم بافته بود. ناامید شدم و ولش کردم.
کرنشا پنجه هایش را کشید بیرون و گفت: ببین! من نمیتونم تا وقتی کمکت نکردم, برم. دست من نیست که!
-پس دست کیه؟
کرنشا با همان چشم های تیله ای و سبزش به من خیره شد; پنجه هایش را گذاشت روی شانه ام. بوی کفِ صابون و نعناع می داد.
گفت: تو جکسون...دست توئه.
بنظرت کرنشا کیه و چرا میخواد به جکسون کمک کنه؟
۰۳/۰۱/۰۲